سه‌شنبه

به داد ِ آسیب دیده گان زمین لرزه ی آذربادگان برسید!

زمین لرزه ی آذربادگان

با شما هستم!
آری، با شما!
با شما، این یکی سرپرست و آن یکی فرنشین!
با شما، آن یکی پاسخگو و این یکی نماینده!
با همه ی شما، که بی رگ تر از هر چه سیب زمینی، - که هر چه باشد از شما و هم پیاله های تان با رگ تر است، که شکم آن هایی را که شما، با «نادانی» و «میهن فروشی» و «ستمگری» و «ناپاکی» و «پلشتی تان»، «نان ِ خالی» را هم از خوان شان گرفته اید و با «واپسین پاره ی نان»، «آبروی اش» را نیز، سیر می کند!
با شما هستم، هان گوش کنید!

شمایی که از هم اکنون، در اندیشه ی «زمستان» و «شب چله» و «خوان ِ دیزی و کباب» و «کوفت» و «زهر ِ ماری» هستی که می خواهی روانه ی «شکم ِ بی سیرمانی» و «ناپاک» خود و خانواده ات کنی و از پندار چنان «خوان رنگینی»، دهان چرکین و بد بوی تان، افتاده ست آب!
خانواده ای که فرزندان اش نود و نه درسد - همانند «پدر» و «مادر»شان، همین گونه، «کر» و «کور» و «زبان درازند» و «نان  پاره های خشک ِ مردمان گرسنه ی» این «سرزمین دردمند ِ رنجور ِ ستم دیده» را از «خوان های خالی شان» می دزدند!
آری، با شما هستم، شمایی که لشگری از ندیده گان «شهر» و «آبادی» را با خود به «ینگه دنیا» می بری تا در «واپسین سال ِ سرپرستی شوم و گجسته ات» - که بیش از همه ی این «سه دهه ی شوم و شرم آور و ننگین و خونین و گجسته ی گذشته» - این «سرزمین بزرگ باستانی» را به خاک سیاه نشانده است و کنون، برای «مردمان جهان» داروی تندرستی جاودانه، روا میداری!
 
با شما هستم، با شما که بر نشیمن ِ سبز ِ چسبناک «نشستگاه هم اندیشی یک کشور باستانی» لمیده یی تا آن که بیش از تو «بی شرم» و «پلید» و «ناپاک» است، به تو، که می بایست «نماینده ی همان مردم گرسنه» می بودی، ولی گوش ها و چشم های ات را به روی «یاوه های آن یکی همدست ات» که می گوید: «تو شکر خورده ای»، بسته یی تا مباد از «نشیمن نیرو» ات به زیر افتی!
با همه ی شما هستم، با همه ی شما «نامردمان ِ پلید ِ پلشت ِ ناپاک ِ شوم بی شرم ِ گستاخ ِ گجسته» که «نان ِ مردم» را به «خشت ِ خام» دگرگون نموده اید و «زیستن» را و چم اش را برای شان باژگون نموده اید و کنون در «بسترهای ناپاکی و بی شرمی تان»، با «حاجیه خانم های یائسه تان» آسوده خفته اید و از «اندوه» و «رنج» و «درد» و «بدبختی» آن همه آدم بی گناه ستم دیده ی آواره که از زیر خروارها خروار آوار، به سختی، جان به در برده اند و کنون در بیم از «سرمای استخوان شکن آذربادگان» در «چادر های پوست پیازی شان» در میان «ویرانه های خانه های پیشین و فرو ریخته شان» ، تنها چشم به راه یاری آن کسانی هستند که شمایان «دستگیرشان می کنید و به بندشان می کشید و به زندان شان می افکنید، تا مباد کسی دیگر به داد این آدم های بدبخت ِ بی گناه برسد، تا مبادکسی خواب شوم و ناپاک شما را بیاشوبد و چرت تیم بند هنگام روز و سر کارتان را پاره کند!
با همه ی شما هستم ای «بی رگ های مار خورده و اژدها شده!
می پندارید «این سرای درشت» شما را همیشه «نگاهبان» و «پشتیبان» خواهد بود و خواهد ماند؟!
بسیار بزرگ تر از شمایان را، این «سرای درشت» فرو کوبیده است به «مُشت ِ گِران ِ خویش»
پس تا هنوز هنگامه برای تان بر جای مانده است، برسید به داد ِ «درد ِ دل ِاین مردم خانه فرو ریخته ی کَس از دست داده ی دل شکسته ی دل ریش».
برای هم میهنان «آذری»، ماهی ست که زمستان سخت استخوان شکن فرا رسیده و شمایان بی که شتاب کنید در به انجام رساندن ساختن ِ سرپناه شان، یا به گردش می روید، یا «بی داد های رنگ و وارنگ» به «میان سرای آشکار نشستگاه هم اندیشی تان» می برید، و یا «کرور کرور کرور دارایی این مردم بی گناه ِ بی زبان» را برای «کشتار مردمان این سرزمین و دیگر سرزمین های جهان» گسیل می دارید، و یا این که به «سیری» و «بی شرمی»، برای ساخت آن یکی «آرامگاه» و «این یکی گور» سرمایه و دارایی این سرزمین و این مردم بی پناه و پشتیبان ِ بی پناه ِ بی گناه بی زبان را، می  افکنید به دور!
آری، با شمایان ام! با همه ی شما «دارایان دریوزه»، «دریوزه گان دارا»!
می دانم که هیچ گاه و به هیچ روی، سخنان مرا نمی شنوید و  از خواب ِ چرکین ِ تان بیدار نمی شوید.
تنها خواستم برای واپسین بار به شما گوشزد و یادآوری کنم که سرانجام، یک روز،
نفرین و آه «این مردم بی پناه و بی پشتیبان»
«این مردم بی گناه ِ بی زبان»
«این مردم اندوهگین رنجور دردمند برهنه مانده به زیر سرمای استخوان شکن زمستان»
آری، نفرین و آه مردم بی پناه و بی گناه و آسیب دیده ی «آذربادگان»
روزی به سختی خواهد گرفت، «آن آلوده دامن تان».

هیچ نظری موجود نیست: